ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
راستش را بخواهی
فاجعه ی رفتن "او"
چیزی را تکان نداد . .
.
من هنوز هم چای میخورم...
قدم میزنم...
هستم!
اما...
تلخ تر
...
تنهاتر ...
بی اعتمادتر...
چه زیبا می گفت
مترسک
وقتی نمی شود رفت
همین یک پا هم اضافیست ...
پدر..
همون کسیست که لرزش دستش
دیگه چیزی ازچای توی استکان باقی
نگذاشته
ولی بهت میگه به من تکیه کن
وتو انگارکوه را پشتت
داری
سهــم من از دنیــــــــــــا
نداشتن استــــــــــــ
...
تنهـــــا قدم زدن در پیاده رو هــــــا
و فکـــــــر کردن به کســـــی
که
هیــــچ وقتـــ نبود...!!!
بــ ـه کبــ ـریـ ـت نیـ ـازی نـیـسـ ـت!
سیـ ـ ـگـ ــار را
بـــر لـبـــم مـ ـ ـی گـــذارم و
بـ ـه درد هـــایــ ـم فکـــ ـر میــ ـکــ
ـنــ ـم
خــودش آتـ ـ ـش مـ ـی گیـ ـرد . . .!
یک روز اگر آمدی
و در امتداد پاییز درختهای یک باغ
دختری را دیدی
که روی طلایی برگ ها زانو زده
مبادا به تمام قد بایستی روبه روی او
و زل بزنی
به خاکستری خاطراتش
شاید رفته دلتنگی هایش را همدم خاک کند
بسپارش به
تنهایی...
مهــمــترین درســـی کــه از زنـــدگی آمـــوختـــم ایــن
بــود
کـــه هیــچ کـــس شبیـــه حــرفهـــایــش نبــود...!
"پدر "قشنگ بود